سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل نوشت
ارسال شده در چهارشنبه 89/12/25 ساعت 9:24 ص توسط هادی بلاغی

گفت: چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی، می خوام از این به بعد،

برای ساخت وسازهای لشگر، مسوول خرید باشی.

از همان روز مشغول شدم. کم کم چم و خم کار تو بازار دستم می آمد.

گاهی به چشم خودم می دیدم که بعضی ها با چند تا زد و بند،

به چه راحتی پولدار می شوند!

 یک روز بعد از اینکه گزارش کارم را به حاج احمد دادم ،

 گفتم: سردار ما الآن چند تا حواله آهن داریم که داره باطل میشه،

 اگر اجازه بدین ، آهنش رو بگیریم وچون خودمون لازم نداریم،

 توی بازار آزاد بفروشیم. اون وقت پولش رو برای کارای دیگه ی لشگر مصرف کنیم.

سردار دقیق شد تو صورتم. گفت: آفرین ! بازم از این نظرا داری؟!

به قول معروف ،سر ذوق آمدم. دو سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم...

همان روز سردار حکم انتقال مرا به کردستان نوشت!

از سال 72 تا 75،توی کردستان خدمت کردم. تحصیلات دانشگاهی ام

هم نا تمام ماند وکلی مشکلات دیگر برایم درست شد.

یک بار که سردار آمده بود کردستان ،به ام گفت:

پورشعبان ،تو بچه سالهای حماسه و خون بودی ،حیفم اومد گرفتار مادیات بشی،برای همین فرستادمت کردستان !!!





      
ارسال شده در سه شنبه 89/12/24 ساعت 9:52 ص توسط هادی بلاغی

256 بفرستید !

 برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.

کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256  بفرستید.

اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ،

 اما خبری نمی شد. تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود.

 من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و

با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستید برادرا؟! میگم 256 بفرستید

 بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده

 و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم

 و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.

 

همه برن سجده..!!! 

 شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.

 بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است

 و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.

 تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند

که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد.

 کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و

 او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.

 بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها

 به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!! 

 

 اخوی عطر بزن 

 شب جمعه بود و بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل

 چراغا رو خاموش کردند.مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود.

هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت.

 یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما!عطر بزن ...ثواب داره.

آخه الان وقتشه؟!

 بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا!

 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره. 

بعد دعا که چراغا رو روشن کردند

 صورت همه سیاه بود

 تو عطر جوهر ریخته بود...

 بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..

 

  پلنگ صورتی

 شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:

ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

 نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)

 معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته!!

 





      
ارسال شده در یکشنبه 89/12/22 ساعت 10:9 ص توسط هادی بلاغی
      
ارسال شده در شنبه 89/12/21 ساعت 3:57 ع توسط هادی بلاغی

یه روز یه ترکه ...

که اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.
 شجاع بود و نترس.
در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد
او برای مردم ایران ، آزادی از یوق استبداد را می‌خواست
و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و رهایی از استبداد را بچشند.

 یه روز یه رشتیه...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.
او می‌توانست از سرسبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند
اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را
و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند. 
 
یه روز یه اصفهانیه...
 اسمش حسین خرازی
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.

یه روز یه ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...!
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ،  به  "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!




      
ارسال شده در شنبه 89/12/21 ساعت 3:43 ع توسط هادی بلاغی

- به هر کس هر چه دادند از حواس جمعی دادند و شهدا حواسشان جمع بود.

- بعضی ها از ترس اینکه مباداعمامه شان را باد ببرد از حرکت

پشت سر آقا منصرف شدند!

- نروای گدای مسکین در خانه علی زن    که علی زند به شب ها در خانه گدا را

- لبیک یعنی ((جونم خدا،منو صدا کردی؟اومدم))

- مختارعبرت بود نه آرمان

- برنامه ریزی یعنی مدیریت خود





      
   1   2      >