سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل نوشت
ارسال شده در چهارشنبه 94/10/9 ساعت 4:3 ع توسط هادی بلاغی

امروز یوم الله نه دی است و برای دوستان و دشمنان انقلاب روزی است شناخته شده و متمایز.

روزی که یا کمک خدای متعال مردم با حضوری عاشورایی بساط فتنه گران را جمع کردند.

قطعا نه دی روز بزرگی است و هر کس هر کاری برای بزرگداشت این روز می تواند باید انجام دهد ، 

اما نمی دانم چرا کسی یادی از شهدای مقابله با فتنه نمی کند و یادواره ای برای آنها گرفته نمی شود.

ارزش کار شهدای مقابله با فتنه اگر بیشتر از شهدای مدافع حرم نباشد قطعاکمتر نیست

و امروز بر هیچ انسان عاقل و منصفی پوشیده نیست که کوچکترین خدشه و آسیبی بر پیکره نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران

آسیب دنیای اسلام و مستعضفین جهان را به دنبال دارد و حریم ولایت باید حفظ شود تا حرم حفظ گردد.

مظلومیت و غربت شهدای مقابله با فتنه 88 بسیار بیشتر از شهدای مدافع حرم است ، نه پوستری برای آنها زدیم ، 

نه در فضای مجازی فعالیتی کردیم ، نه یادواره ای در سراسر کشور گرفتیم ، نه تقدیر و تجلیل مناسبی از خانواده هایشان شد.

در کشور و در شهر خودت برای دفاع از حریم ولایت و اسلام ناب شهید شوی و این همه غربت و مظلومیت داشته باشی ، عجیب است .

هرچند اجر و پاداش آنها نزد خدای متعال محفوظ است اما باید اعتراف کنیم 

خیلی در این زمینه کم کاری کردیم ، خیلی.

خدا از سر تقصیراتمان بگذرد و ما را نیز به قافله شهدا ملحق کند.

 





      

دل نوشته ای از شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده


 در یادداشتی به دوستان بسیجی خود می‌نویسد:
چه می‌شود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیافتد.
 
فکرش را بکن، راه می‌روی و راوی می‌گوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است،
یا اینجا را که می‌بینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.

یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نماز جماعت می‌خواند، شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد،
شهید شهریاری را که می‌شناسید همین‌جا با لهجه آذری برای بچه‌ها مداحی می‌کرد،
یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود، یا شهید حامد جوانی اینجا عباس‌وار پرکشید.

خدا بیامرزد شهید اسکندری را همین‌جا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید.

عجب حال و هوایی می‌شود کاروان راهیان نور مدافعین حرم، عجب حال و هوایی...




      
ارسال شده در یکشنبه 94/5/11 ساعت 9:31 ص توسط هادی بلاغی

براے محمـــــــــــــــودرضا،،،،،،،،! 

هیچوقت «التماس دعا» نمی‌گفت، هیچوقت «قبول باشه» نمی‌گفت، می‌دانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه می‌توانست آدم را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معامله‌ای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!



انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمید‌ام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده‌اند.



تهران که بود، با ماشین خیلی اینطرف و آنطرف می‌رفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد. همه‌اش هم تماس‌های کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد. گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست. یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!»





      
ارسال شده در چهارشنبه 94/3/27 ساعت 9:0 ص توسط هادی بلاغی


آرمیتا رضایی نژاد نوشت:

همیشه فکر می کردم پری های دریایی زن هستن ولی این روزها فهمیدم پری های دریایی می توانند مرد هم باشند. شما که با چشم باز و دست بسته به دیدار خدا شتافتید، بله شما؟ قدر دان جانفشانی تان تا همیشه هستم!





      
ارسال شده در دوشنبه 94/3/11 ساعت 9:35 ص توسط هادی بلاغی

موسسه «شهرستان ادب»، دومین جشن «سلام ماه» را عصر چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 برگزار کرد.

در این جلسه شاعرانی چون عباسعلی براتی‌پور، مصطفی محدثی خراسانی محمدحسین جعفریان، فاضل‌نظری، سجاد عزیزی آرام، سیدرضا محمدی، علی‌محمد مؤدب، محمدمهدی سیار، غلامرضا طریقی، فاطمه نانیزاد، سید اکبر میرجعفری، سعید حدادیان، محمد برزگر، بهروز آورزمان، علی داوودی، میلاد عرفانپور و سیدعلی لواسانی حضور داشتند.

دومین متولد این ماه که در جمع حضور داشت، سعید حدادیان بود که متولد هفدهمین روز از ماه اردیبهشت سال 1344 بود. وی در مورد نام خود اشاره داشت: من در روز هفتم محرم به دنیا آمدم و چون آن روز متعلق به حضرت علی‌اصغرعلیه‌السلام است، به پیشنهاد مادربزرگم نام مرا در شناسنامه علی‌اصغر گذاشتند ولی مرا سعید صدا می‌کردند. اما در مورد ورود من به دنیای شاعری، باید بگویم که گاهی اوقات که شعری از بزرگان می‌خواندم و بخش‌هایی از آن را یادم می‌رفت، خودم جایگزین آن می‌کردم اما اولین شعری که سرودم وقتی بود که در دوران راهنمایی بودم و مادر و پدرم با هم جایی رفته بودند و ما بچه‌ها را نبرده بودند. من هم شعری را سرودم که فقط مصراع اول آن را در خاطر دارم: چرا برای سوال‌های بی‌جواب ما جوابی نیست؟ که هرچند مشکل وزنی بسیاری دارد من این مصراع را بسیار دوست دارم و پس از آن مداحی را در 15-16 سالگی به صورت جدی شروع کردم و ادامه دادم.

حدادیان پس از بیان چند خاطره از مداحی‌های خود، در مورد نوحه‌ یاد امام و شهدا توضیحی مختصر داد: همیشه خیلی دوست داشتم که پلی ارتباطی بین خودم و نسل بعد از خودم که با جبهه ارتباط چندانی نداشتند برقرار کنم و آن‌چه را که ما در جبهه چشیده بودیم را بچشند. نسل بعد از ما، چون آن‌چه که ما در جبهه چشیده بودیم را نچشیده بودند، بعدها به حالات زمینی جبهه پرداختند در حالی که این‌طور نبود؛ جبهه خیلی آسمانی بود. آن‌قدر که امثال قیصر و سیدحسن حسینی‌ها نتوانستند تا مدت‌ها بعد از جبهه شعر عاشقانه‌ زمینی بسرایند.

وی افزود: نمونه‌ آن، این بود که در سال 1367، شعبان مصادف با نوروز بود. ما غروب جمعه رفته بودیم با چند نفر، گوشه‌ای نشسته بودیم و داشتیم دعای ندبه می‌خواندیم و وقتی به عبارت‌ «من کنت مولاه فعلی مولاه» رسیدیم، من روضه‌ ضربت خوردن حضرت علی (ع) را خواندم. وقتی برگشتیم، یکی از بچه‌ها را دیدیم که به خود می‌لرزد. متوجه شدیم تازه از خواب بیدار شده و خوابی دیده که او را این‌چنین پریشان کرده است. تعریف کرد که خواب دیدم در بهشت باز شد و ما را به صف کردند تا یک به یک به نور عظیمی که از در بهشت وارد می‌شود شویم، ولی فقط عبدایی زیر سایه‌ی امیرالمومنین وارد بهشت شد و بعد از خواب پریدم. چند روز بعد، تنها کسی که از دسته‌ی ما به شهادت رسید، همین آقای عبدایی بود که خواب او را دیده بودند و در حالی که در حالت سجده بود که به شهادت رسید.

این مداح اهل بیت اضافه کرد: اندوه من از این است که ما این فضاها را نتوانستیم انتقال دهیم؛ چون خودمان هم تغییر کردیم. دنیا ما را بلعید. ما چیزهایی را در جبهه دیده بودیم که مدت‌ها در فکر آن بودم که آن را بسرایم تا اینکه حاج محمود کریمی از شعر گسسته در مداحی استفاده کرد و من هم از همین قالب برای بیان داستان جبهه استفاده کردم و آن را سرودم. آیت‌الله خامنه‌ای هم برای این شعر گریستند.

وی با چشمانی پر اشک گفت: نمی‌دانم ما چه گناهی کرده بودیم که بین این همه خوبان بودیم و هم شهید نشدیم و هم این‌قدر اسیر دنیا شدیم.

* آقا فرمودند دعا کنید شهید شوم

این مداح اهل بیت درباره­ خاطره­ آخرین دیدار خود با مقام معظم رهبری گفت: آخرین باری که رهبر انقلاب را دیدم به ایشان عرض کردم: دعا کنید شهید شوم. ایشان به من نگاهی کردند و فرمودند: باشد، اما شما هم دعا کنید که من هم شهید شوم، از این فرموده­ حضرت آقا بسیار متاثر شدم.

سعید حدادیان در آخر چهارپاره‌ای را برای حاضرین خواند:

دیدمش نقطه، نقطه، چین در چین

و شکن در شکن، شکست، شکست

به شکستش غم و غروب و غرور

همگی داده‌اند دست به دست





      
<      1   2   3   4   5   >>   >