گفت: چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی، می خوام از این به بعد،
برای ساخت وسازهای لشگر، مسوول خرید باشی.
از همان روز مشغول شدم. کم کم چم و خم کار تو بازار دستم می آمد.
گاهی به چشم خودم می دیدم که بعضی ها با چند تا زد و بند،
به چه راحتی پولدار می شوند!
یک روز بعد از اینکه گزارش کارم را به حاج احمد دادم ،
گفتم: سردار ما الآن چند تا حواله آهن داریم که داره باطل میشه،
اگر اجازه بدین ، آهنش رو بگیریم وچون خودمون لازم نداریم،
توی بازار آزاد بفروشیم. اون وقت پولش رو برای کارای دیگه ی لشگر مصرف کنیم.
سردار دقیق شد تو صورتم. گفت: آفرین ! بازم از این نظرا داری؟!
به قول معروف ،سر ذوق آمدم. دو سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم...
همان روز سردار حکم انتقال مرا به کردستان نوشت!
از سال 72 تا 75،توی کردستان خدمت کردم. تحصیلات دانشگاهی ام
هم نا تمام ماند وکلی مشکلات دیگر برایم درست شد.
یک بار که سردار آمده بود کردستان ،به ام گفت:
پورشعبان ،تو بچه سالهای حماسه و خون بودی ،حیفم اومد گرفتار مادیات بشی،برای همین فرستادمت کردستان !!!