یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنا گفت ، در قلب زمستان.
امیر فرمود که جامه از او بکشید و او را از دیه بیرون کنید. مسکین برهنه به سرما همی رفت.
سگان در قفای او افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، زمین یخ گرفته بود.
عاجز شده گفت : این چه حرامزاده مردمانند که سگ را گشاده اند و سنگ را بسته.
امیر دزدان از غرفه می دیدید و می خندید. گفت : ای حکیم از من چیزی بخواه تا بدهم.
گفت : اگر انعام کنی جامه من به من ده و انعام خود نگه دار.رضینا من نوالک بالرحیل و رضیت من الغنیمه باالفشل :
از نوازش تو به کوچیدن و رفتن خرسند باشیم و تو هم از دستاورد به بی بهرگی خشنود باش.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست، بد مرسان
اگر چه نیکی نیکی دستت نمیدهد باری جفا مکن که تمام است از تو این احسان
سالار دزدان را بر او شفقت آمده جامه او باز فرمود و قبای پوستین بدو مزید کرد و
درمی چند نیز برسر آن نهاد و عذر خواست.
گلستان سعدی باب 4 ،در فواید خاموشی ، حکایت 10